روزهای شهریوری کولوچه ها
چند شب پیش رفتیم اونیک، پیتزا خوری. ارمیا و ایلمان خیلی اونجا رو دوست دارن. آخه اونجا به بچه ها بادکنک هم میدن و بچه ها کلی بازی می کنن. اون شب این ووروجک ها همش تو مود تشکر بودن و آقایی رو که سفارش رو می آورد رو کچلش کردن. یه لقمه می خوردن و تشکر می کردن. تا آقاهه سفارش غذای کسی رو هم می برد و این ووروجک ها می دیدن باز ازش تشکر می کردن و آقاهه کلی خندش گرفته بود.
حالا همونجا هم نمی نشستن. گاهی می رفتن پیشش و می گفتن آقا مرسی که پیتزا دادی. آقا مرسی که سیب زمینی دادی.
البته توی خونه هم همین برنامه رو داریم. تا یه کاری براشون می کنم سریع می گن مامان مرسی مثلا کیک پختی. مامان مرسی غذا دادی.و ...
یک روز داشتیم می رفتیم خونه مامانی تا کولوچه ها با پرهام بازی کنن و دیدم آقا جونم داره می ره بیرون. این ایلمان هم که خوب تا آقا جونم رو می بینه خود شیرینی می کنه. همش دور و بر آقا می چرخه. بهش سلام می کنه و خسته نباشید می گه و باهاش حرف می زنه. تا می بینه آقا جون نیست سریع دنبالش می گرده و می گه آقا کو؟
اینجا هم که ایلمان رفت صندل خاله رو پوشید و گفت مثلا من خاله شدم. بعد هم ارمیا و پرهام هم هر کدوم مامانی و دایی مهدی شدن.
ارمیا رفته بود مهد و ایلمان هم برای خودش داشت بازی می کرد. رفتم اتاقشون دیدم کلاه ارمیا رو گذاشته و داره به قول خودش گان گان می کنه. به من می گفت: مامان این شاسی بلنده. بریم با هم ؟ میای؟ الهی قربونش با تخیلاتش.
خاله یه تل کلاه گیسی گرفته بود و روی سر همه امتحان می شد. کلی خندیدم. ارمیا هم خوشش اومده بود.
امان از دست این ایلمان. قربون اون دستهاش. داشتم انگشترهای دوران مجردی رو چک می کردم که ایلمان 2 تاش رو گرفت دستش کرد و نمیداد. (اون نگین فیروزه رو مامانم از مشهد برام گرفته بود. یادش بخیر. اون یکی هم سال 87 با یه دختری به اسم پریناز توی قطار مشهد دوست شدم و اون بهم داد. از صمغ درخته و رینگش هم نقره ست.)
یه شب داشتم برای شام کوکو سبزی درست می کردم که کولوچه هام گفتن ما گرسنه ایم و کوکو رو با یه تیکه نون براشون گذاشتم داخل سینی تا بخورن. به ارمیا گفتم برای داداش با قاشق کوچولو کن تا بخوره. دیدم داره براش لقمه درست می کنه و می گذاره دهنش. الهی قربون دل مهربونش. ایلمان هم تا می خورد می گفت: داداش بده. ارمیا هم همش براش لقمه می گرفت.
روز 5 شنبه می خواستیم یه سر بریم میدان ولیعصر و کمی بچرخیم و خریدی بکنیم و شامی بخوریم. بابایی از یه خیابونی رفت که اونجا کلی درخت و سبزی کاریه. معمولا توی اون خیابون آموزشگاههای رانندگی شاگردانشون رو اونجا آموزش میدن. دیدیم چند تا ببعی هم اونجاست. بچه ها رفتن تا نی نی ببعی رو ببینن.
ایلمان داشت بهش علف میداد.