ارمیای مهربون
دیروز روز اول روزه داری بود و کمی بعد از ظهر بی حال شده بودم. ارمیا و ایلمان داشتن بازی می کردن و من هم روی کاناپه دراز کشیده بودم و نگاهشون می کردم و هر از گاهی هم می رفتم سر گاز و غذا رو چک می کردم. امان از این کولوچه ها که کمی سر دوچرخه سواری دعواشون شده بود. گفتم بچه ها مامان حال نداره ، نوبتی بازی کنین. ارمیا گفت: مامان پس چرا؟ گفتم چی پس چرا؟ گفت پس چرا حال نداری. توضیح دادم که روزه ام و تشنه هستم. انقدر ناراحت شد که چرا آب نمی خوری و باید همین الان بخوری. حس همدردیش گل کرده بود و نگران من شده بود. تا دم افطار یه دفعه یادش می افتاد و به من می گفت آب بخور. همسری یه لیوان خالی رو آورد که مثلا آب توی اونه و من بخورم تا خیال ارمیا راحت شه. من هم الکی خوردم. بعد ارمیا با شیطنت گفت: آب داشت؟
بلا نمی دونم چطوری فهمید. فکر کردم خوب فیلم بازی کردیم ولی باورش نشده بود.
ظهر کمی زود رفتم خونه و ارمیا رو حاضر کردم بره مهد. ایلمان پشت سر ارمیا گریه کرد که داداش نلو داداش نلو (نرو). ارمیا هم دلش برای ایلمان سوخته بود و می رفت دم در و بعد برمی گشت . گفتم : شما برو من ایلمان رو می خوابونم تا بیای. نگران نباش. ارمیا با مهربونی گفت: آخه ایلمان دلش برام تنگ شده.
سر سفره افطار نشسته بودیم و من و بابایی داشتیم بلند بلند دعا می کردیم تا بچه ها بشنون و یاد بگیرن. به کولوچه هام گفتم شما هم دعا کنین که همیشه سلامت باشین و ... ارمیا دستهاشو برد بالا و گفت: دعا می کنم خدا به ما نی نی بده.
ارمیا تازگی ها گیر داده که باز هم نی نی داشته باشیم. نمی دونم چرا. کلی با همسری خندیدیم و بعدش هم در جواب ارمیا بابایی بهش گفت: می خوای تیم فوتبال درست کنی؟ ارمیا هم خندید و گفت : بلــــــــه.
دیشب ارمیا و ایلمان هر کدوم یه جفت صندل من رو پوشیده بودن ومامان شده بودن. جو گیر هم شده بودن. ارمیا گفت : عزیزم چی بیارم بخوری. بعد ایلمان هم با اون زبون شیرینش گفت: آب می خولی؟ آله؟ یه سره هم می خوردن زمین و نمی تونستن راه برن. الهی فدای هر جفتشون که انقدر شیرینن.