درس ربات
این روزها ارمیا خیلی به کارتون و یا فیلم های رباتیک و آدم آهنی علاقه مند شده. همش میگه من می خوام درس ربات بخونم و آدم آهنی بزرگ بسازم و برم توش و برم با دشمن ها بجنگم و تو رو هم وقتی پیر شدی می گذارمت توی رباتم و با خودم می برم همه جا.
وقتی می پرسم که ایلمان تو می خوای چه کاره بشی ؟ ارمیا میگه ایلمان هم درس ربات. ایلمان هم پذیرفته.
حالا خوبه. تا چند وقت پیش مدام شغل عوض می کردن و یه مدت که ماشین های شهرداری رو دیده بودن ارمیا می گفت من می خوام راننده ماشین آشغالی بشم و ایلمان هم می گفت من هم اون پشت بایستم و آشغالها رو جمع کنم.
امان از دست این ووروجک ها. ایلمان هم که از وقتی میره مهد کلی شعر یاد گرفته و شبها با ارمیا برامون می خونن و هر کدوم می خواد نشون بده که خودش بهتر بلده. ایلمان سوره کوثر رو هم حفظ شده و ارمیا سوره های کوثر، فلق و توحید رو خوب می خونه.
ورزش کردنشون هم خیلی باحاله. مخصوصا چرخش کمر. از خنده روده بر می شیم.
ایلمان به آشپزی هم خیلی علاقه داره و شب که میشه رنده و قابلمه و گوجه و خیار میاره و شروع می کنه و می گه مثل مامان. بابایی گفته هر چی رنده کنی باید بخوری تا حروم نشه. بنابراین بعدش هم با ارمیا همه رو می خورن.
امروز روز 25 ماه رمضانه و چند روز دیگه عید فطره. انشاءالله خدا طاعات همه رو قبول کنه. وای که چقدر سخت بود. هر چند عادت کردیم. موقع افطار کولوچه هام همش می گن مامان قبول باشه، بابا قبول باشه. مدام تکرار می کنن و ما هم با هر قلپ چایی و هر لقمه باید جواب بدیم تا دلشون نشکنه.
ارمیا خیلی در مورد شیطون کنجکاو شده و موقع خواب انقدر سوال می کنه که من کف می کنم. یه روزی هم کارتون حضرت آدم و حوا رو نشون می داد که شیطون و فرشته هم توش بود و دیگه ارمیا کنجکاو تر شد. یه شب گفت: مامان چه کار کنم شیطون نیاد سراغم. گفتم بسم الله بگو و قرآنی رو که بلدی رو بخون خدا مراقبته. هر شب با ایلمان به قول خودشون قرآن می خونن و می خوابن. قربونشون برم که انقدر شیطونکن که گاهی من و بابایی واقعا نمی دونیم چه کنیم و چه برخوردی داشته باشیم. واقعا تربیت بچه سخته. من که واقعا گاهی کم میارم و با تمام خستگی کار بیرون و خونه دیگه دادم میره هوا.
شبها موقع خواب انقدر می گن مامان دوست دارم که همسری حسودیش میشه. می خندم و می گم به خودت رفتن دیگه...
دلم مسافرت می خواد. هم من و هم همسری به خاطر یه سری مشکلات بیرون از خونه خیلی خسته شدیم. طفلی همسری که خیلی این روزها استرس داره. توکل به خود خود خدا و نه هیچ بنی بشری. واقعا آدم توی سختی هاست که اطرافیانش رو می شناسه. انشاءالله که خیره.
چقدر حرف مونده بود که فرصت نمی کردم بنویسم. این پست رو با چند تا عکس تمومش می کنم.