ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

فقط عکس

بعد از کلی تاخیر با یه عالمه عکس اومدم. اول از تولد دایی مهدی توی 29 مرداد شروع می کنم. خونه خاله لیلا رفته بودیم مزار بابای همسری و ارمیا و ایلمان هم که هر جا خاک می دیدن با بیلهاشون شروع می کردن به کشاورزی یک روز که ارمیا با من اومده بود اداره کاردستی درست کردن جوجه هام همزمان با اسباب کشی و روز اول مهر و ارمیای با لباس فرم وقت هایی که جوجه هام تو کار خونه می خوان کمک کنن. ارمیا میگه: مامان تو خسته میشی بگذار من بشورم. و این هم خونه جدید که برای خود خودمونه.هورااااااااااااااااااا.( روز ع...
12 آبان 1394

پارک بعثت

پنجشنبه 94/5/8 داشتیم می رفتیم جایی که توی راه تصمیم گرفتیم بچه ها رو سر راه ببریم پارک بعثت. من خودم یادم نمیاد کی رفته بودم. شاید 20 سال پیش. بچه بودیم زیاد می رفتیم. یادش بخیر. اون موقع ها یه سرسره هشت پا داشت که انقدر آقا پسرها اونجا شلوغ می کردن که من می ترسیدم برم اون بالا. همیشه فقط نگاه می کردم. یه دریاچه داره که توش پر از اردک و قو و پلیکان و ماهیه. جوجه هام تا دیدن ذوق زده شدن و کلی اون قسمت موندیم تا حسابی به اردکها نگاه کنن. بعد رفتیم همون قسمت بازی بچه ها. خیلی تغییر کرده بود. یه هواپیمای قدیمی هم داره که یادمه اون موقع همه بچه ها می رفتن توش و نگاه می کردن. الان دورش یه حصار کشیدن. خلاصه کلی یاد کودکیم ...
14 مرداد 1394

روزهای تابستانی 94

یه روز خونه مامانی بودیم و خواهری هم اومد و سارا با یه سری کش های رنگی دستبند و گردنبند و با مهره های رنگی هم گوشواره و ... درست می کرد. سرگرمی خوبی بود. ارمیا و ایلمان و علی هم این وسط فیض می بردن. دیدیم ایلمان همه دستبندها دستش کرده و سارا هم کمکش کرد کلی انگشتر دستش کرد و کلی خندیدیم. یه روز پای تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم برای خودم فیلمی نگاه می کردم که حس کردم ارمیا و ایلمان خیلی ساکتن. رفتم آشپزخونه و... این آقا ایلمان رفته بود روی کابینت و هر چی نمک و ادویه بود رو ریخته بود توی گازو  روی زمین. ارمیا هم نشسته بود و تماشا می کرد. اینجا هم کلبه شادی مهد و دو ...
5 مرداد 1394

روز خوب عید فطر

روز عید فطر بعد از نماز به همراه مامانی و آقاجونم راهی آبعلی شدیم. روز خیلی خوبی بود. کنار رودخونه ارمیا و ایلمان کلی بازی کردن. عصر هم رفتیم ویلای خواهر گلم. اونجا هم خیلی خوش گذشت. اصرار داشتن شب بمونیم ولی چون مهمون داشتن دیگه نموندیم و برگشتیم خونه. ارمیا دلش نمی خواست برگرده و همش می خواست با علی بازی کنه.  ایلمان هم خسته از جنب و جوش روز تا رسیدیم سادات محله خوابش برد و وقتی سوار ماشین شدیم تازه بیدرا شد و گفت علی کو؟ علی علی. این آلوچه ها رو از درخت های جنگلی اونجا چیده بودیم. کلی رب و لواشک درست کردم انق...
31 تير 1394

درس ربات

این روزها ارمیا خیلی به کارتون و یا فیلم های رباتیک و آدم آهنی   علاقه مند شده. همش میگه من می خوام درس ربات بخونم و آدم آهنی بزرگ بسازم و برم توش و برم با دشمن ها بجنگم و تو رو هم وقتی پیر شدی می گذارمت توی رباتم و با خودم می برم همه جا. وقتی می پرسم که ایلمان تو می خوای چه کاره بشی ؟ ارمیا میگه ایلمان هم درس ربات. ایلمان هم پذیرفته. حالا خوبه. تا چند وقت پیش مدام شغل عوض می کردن و یه مدت که ماشین های شهرداری رو دیده بودن ارمیا می گفت من می خوام راننده ماشین آشغالی بشم و ایلمان هم می گفت من هم اون پشت بایستم و آشغالها رو جمع کنم. امان از دست این ووروجک ها. ایلمان هم که از وقتی میره مهد کلی شعر یاد گرفته و شبها ب...
22 تير 1394

ایلمان هم مهد کودکی شد

از دوشنبه ا/تیر/94 ایلمان هم مهد رفتنش رو آغاز کرد ( 2 سال و 7 ماهگی ). روز اول به پیشنهاد مدیر مهد یک ساعتی موند و بعد بابایی رفت دنبالش و ارمیا هم به هوای ایلمان برگشته بود خونه. خدا رو شکر توی یک کلاس هستن و هوای هم رو دارن. ایلمان می گفت من یه کم گریه کردم و باز گریه کردم و بعد خاله سمانه آرومم کرد. یه کوله برای تشویقش براش گرفتم که خیلی خوشحاله. گاهی شب خوراکی می گذاره و می اندازه و میگه برم مهد. از ارمیا زودتر عادت می کنه، چون بارها مربی ها رو دیده و با مهد آشناست. یک بار هم با ارمیا اردوی شهربازی رفته بود و با اتوبوس اونها برگشته بود. دیر یا زود باید این اتفاق می افتاد و الان که مهد خلوته زمان مناسبی برا...
6 تير 1394

روزهای گرم خردادی

یه شب ایلمان بلا داشت تمرین قیچی کردن می کرد و دید من دارم کاهو می شورم به زور چند تا کاهو گرفت و رفت و نشست به قیچی کردن. دیدم ابتکار جالبیه و کاهوهای پلاسیده رو دادم تا تمرین کنه. این هم از هفت خرداد که تولد من بود و همسری از دانشگاه با سورپرایز اومد خونه. بدون شرح از مرد کوچک تازگی ها تا می خوایم پامون رو از خونه بگذاریم بیرون این ووروجک ها چرخهاشون رو هم برمی دارن. ایلمان هم که به زور دوچرخه ارمیا رو صاحب میشه و سوار میشه. (محوطه فروشگاه هایپر سان ) ارمیای طفلی با واکر ایلمان ارمیا پشت ایلمان سوار شده بود. از دس...
17 خرداد 1394

سفر زنجان، اردیبهشت 94

سه شنبه 29/ اردیبهشت/94 صبح طبق معمول راه افتادم برم اداره که حس کردم سرگیجه دارم و حالم خوب نیست، با این حال خودم رو دلداری دادم و رفتم ولی توی مترو حالم بد شد و سرم بی حس شد، و باز فشارم افت کرد. ایستگاه طالقانی پیاده شدم و برگشتم خونه. دکتر هم برام آزمایش نوشت و بعد با همسری تصمیم گرفتیم تا بریم زنجان و آب و هوایی عوض کنیم. خلاصه بعداز ظهر حدود ساعت 5 راه افتادیم. ابتدای راه دیدیم کولوچه ها کمی خسته شدن و همسری رفت طرف کردان و  کنار رودخونه نیم ساعتی نشستیم و بعد راه افتادیم. ایلمان تا نزدیک سلطانیه خواب بو د و ارمیا هم برای خودش بازی می کرد و شعر می خوند. غروب زیبای آز...
2 خرداد 1394

روز پدر و باغ پرندگان

اول از همه روز پدر رو به آقاجون گلم و همسر بهتر از جانم تبریک میگم و همیشه دعا می کنم که سایشون بالای سر من و بچه هام باشه و خدا همه باباهای مهربون رو همیشه سالم و زنده نگه داره. آمین. من هم یه کیک کوچولو گرفتم و رفتیم خونه مامانی تا برای مردهامون جشن بگیریم. مامانی که برای همه مردها همچنین ارمیا و ایلمان که مردهای کوچولو هستن هدیه گرفته بود. دستش درد نکنه. جوجه هام کلی ذوق کردن که دیدن مرد هستن. ارمیا گرمش بود و شلوارش درآورده بود و نمی پوشید کادو من به همسری یه گوشی بود و مامانی هم براش عطر گرفته بود. شنبه هم رفتیم باغ پرندگان و بیرون باغ غذامون رو خوردیم تا خوب بگردیم ...
14 ارديبهشت 1394

موزه حیات وحش دارآباد

دیروز جمعه 4 اردیبهشت 94  بعد از صبحانه راه افتادیم و رفتیم موزه حیات وحش دارآباد. هوا انقدر عالی و بهاری بود که آدم کیف می کرد. نهار رو توی راه خوردیم و تا بعد از ظهر ساعت 5 توی محوطه موزه چرخیدیم. خلوت و امن و خوب بود. خیالمون از بابت بچه ها راحت بود. برای خودشون بازی می کردن . همسری همش در حال فیلم گرفتن از بچه ها بود وقتی داخل موزه رفتیم و ارمیا و ایلمان دیدن که حیوونها رو خشک کردن خیلی ناراحت شدن و انقدر سوال کردن که واقعا نمی دونستیم چی بگیم. دلشون برای اونها سوخته بود و اول با ناراحتی نگاهشون می کردن. از چهره ایلمان معلومه. ...
5 ارديبهشت 1394