ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

باز هم تولد

3 بهمن تولد دایی مرتضی بود و رفت توی 24 سالگی. ایشالله 120 ساله بشه و عاقبت بخیر. رفتیم خونه مامانی تا یه جشن کوچولو برای مرتضی بگیریم. کولوچه ها به هوای فش فشه اومدن و دیدن فشفشه ای در کار نیست و پکر شدن. مامانی هم یکی یه شمع داد دستشون تا اونو روشن کنن و خوشحال بشن. ارمیا شمعش رو هم روشن کرده بود و داشت کیک می خورد. اون چیزی رو هم که نگاه میکنه توت فرنگی روی کیکه. خاله برای سارا کلاه و شنل بافته بود و فرستاده بود تهران و ارمیا ... اینجا هم کولوچه ها بستنی خورده بودن و سردشون شده بود ...
5 بهمن 1393

تولد 4 سالگی ارمیا توی مهد

دیروز 22/10/93 رو مهد برای بچه های متولد دی ماه جشن تولد گرفت. ساعت 2 رفتیم و عکسهامون رو گرفتیم و بعد کم کم همه بچه ها از کلاسهاشون اومدن تا توی جشن شرکت کنن. بچه های کلاس ارمیا که با خاله سمانه اومدن، همه ذوق زده شدن و همش به ارمیا می گفتن: ارمیا تولد مبارک، ارمیا، ارمیا. آقا موسیقی هم که اسم یکی یکی بچه هایی رو که تولدشون بود رو می خوند، تا نوبت ارمیا بشه، همش بچه هاشون بلند می گفتن ارمیــــــــــا. همه خندشون گرفته بود. فهمیدم چقدر بچه ها دوسش دارن. یه پسری بود به اسم کسری. خیلی ارمیا رو دوست داشت. خیلی خوش گذشت. راستی ایلمان هم خودش رو قاطی بچه ها کرده بود و یه کلاه هم از شانسش اضافه بود و اون رو می گذاشت سرش و می نشست پیش ارمیا. بر...
23 دی 1393

کولوچه های بازیگوش

این روزها ارمیا بین 2 حالت مهربونی و لجبازی کردن بدجور گیر کرده. یک لحظه میاد بوست می کنه و کلی دوست دارم میگه و یک دفعه سر لجبازیش گل می کنه و ... آدم تعجب می کنه. توی یک لحظه ایلمان رو بغل می کنه و میگه: آخــــــــی. داداش منه. بیا بغلم و چند دقیقه بعد می خواد ایلمان رو هولش بده و بعد خودش دلش می سوزه و میگه: آخی. بیا بیا. البته اقتضای این سنه. چون داره مستقل میشه و سعی می کنه کار خودش رو بکنه. ولی واقعا صبر ایوب می خواد. ایلمان هم ماشالله با سیاسته. دیشب ارمیا داشت با لگوهاش بازی می کرد و ایلمان رفت پیشش و گفت: داداش، من که دوست دارم، گناه دارم، داداشتم، به من هم بده بازی کنم. ارمیا هم دلرحم. سریع پذیرفت و ایلمان رو بغل ...
20 دی 1393

هورااااااااااااااااااااااااا تولده

با لاخره من و همسری تصمیم گرفتیم تا جشن تولد ارمیا رو خودمونی کنیم و یه کیک کوچولو بگیریم، چون توی مهد هم قراره هفته بعد برای ارمیا تولد بگیرن. دیشب مامانی زنگ زد که اگر خونه هستین ما بیایم و کادو ارمیا رو براش بیاریم. ما هم رفته بودیم دنبال کیک و گفتیم کیک که گرفتیم میایم اونجا. خلاصه رفتیم خون مامانی و یه جشن کوچولو گرفتیم. توی راه بچه ها همش happy birth day to you رو می خوندن و ایلمان آخرش می گفت من و داداش. خودش رو هم اضافه می کرد بلاچه و می گفت: happy birth day ، من و داداش.   و بعد می گفت من می خوام بپر بپر کنم و شادی کنم. چند تا عکس هم گرفتیم و بقیه عکسهای تولد می مونه برای جشن توی مهد. ایشالله. ...
16 دی 1393

ارمیای گلم 4 سالگیت مبارک

یادش بخیـــــــــــــــر. 4 سال پیش، یه همچین روزی کولوچه عسلی من زمینی شد. با اومدنش برکت و نعمت بارون از آسمون اومد و کلی بارون بارید. پا قدم کولوچه م پر از خیر و برکت بود. هنوز تصمیم نگرفتیم که جشن بگیریم یا نه، البته جشن خودمونی رو که حتما داریم. ولی اگر قرار بر مهمونی جشن تولد باشه آخر هفته این مهمونی رو برگزار می کنیم. در هر صورت ایشالله که پسرکم همیشه در تمام طول عمرش شاد و خندون باشه و عاقبت بخیر بشه و به قول خودش خلبان بشه. این هم تبریک نی نی وبلاگ به ارمیا. ارمیا در زمان فسقل بودنش ...
14 دی 1393

عکسهای آتلیه مهد

یه روز دیدم توی مهد اطلاعیه زدن که برای عکسهای پاییزه و زمستانه و شب یلدای بچه ها ثبت نام کنید، من خیلی عکس العمل نشون ندادم. چون عید که عکس می انداختن ارمیا خیلی استقبال نکرد و ترسیدم اذیت بشه. بنابراین ثبت نام نکردم. از طرفی هم، تازه با ایلمان و پرهام توی آتلیه عکس گرفته بود و ... بعد از 2 هفته معاون مهد گفت: مامان ارمیا بیا عکسهای ارمیا رو انتخاب کن. من هم با اطمینان گفتم که ارمیا عکس نگرفته. فردای اون روز هم باز از اونها اصرار و از من امتناع. خلاصه رفتم توی دفتر مهد و دیدم بلـــــــــــه، کولوچه خوشمزه من چه ژستها که نگرفته. باورم نمیشد. خلاصه با خوشحالی عکسهاش رو انتخاب کردم برای چاپ. اگر می دونستم ایلمان رو هم برای عکس می بردم...
9 دی 1393

اولین روزهای زمستان 93

خوب از روز 28 صفر شروع می کنم که عزیز جون برای ظهر آش نذری داشت و ابتدا رفتیم سر دیگ آش و بعد هم رفتیم خونه دایی رضای گل خودم برای ناهار نذری. بعد از ظهر باز برگشتیم خونه عزیز تا ببینیم چه کار می کنه. دیدیم تنهاست. تازه فهمیدم که اون شب شب یلداست. اصلا یادم نبود. بنابراین به همراه عمه کولوچه ها و عمو حسن و عمو کریم تصمیم گرفتیم شب بمونیم خونه عزیز و دور هم باشیم. ما هم سریع رفتیم تا یه چیزی برای اون شب تهیه کنیم و چون 3 دی تولد همسر مهربون هم بود یه کیک گرفتیم و مقداری شیرینی و برگشتیم. عمه در حال تهیه کدوی شب چله پسر عمه در حال چیدن میوه و برش دادن انارها بود و کولوچه ها نگاه می کردن عمه داشت هندوانه رو آما...
7 دی 1393

اولین آرایشگاه ایلمان

همیشه بابایی موهای ایلمان رو خودش کوتاه می کرد. دیگه گفتیم بزرگ شده و باید بره آرایشگاه. موهای ارمیا هم خیلی بلند شده بود. ارمیا عادت کرده و با مامان میاد آرایشگاه و خاله الهام موهاشو کوتاه می کنه. اصلا آرایشگاه مردانه نمیره که نمیره. بنابراین هر دوشون رو روز دوشنبه 24/9/93 بردم تا موهاشون رو کوتاه کنن. فکر می کردم اول ارمیا بنشینه ولی اول ایلمان نشست و کمی هم از اسباب بازیهای کیان جان دادیم بهش و موهاش رو خاله مهربون کوتاه کرد. بعد هم ارمیا و ... هر دو شدن یه پارچه آقا. بابایی که از سر کار اومد و دید کلی ذوق کرد و متعجب که چطور هر دو رو بردی و نشستن وموهاشون رو کوتاه کردن. خوب دیگه آقای پدر ما اینیم دیگه. ...
26 آذر 1393

چقدر رژ بخرم؟؟

دیروز توی آشپزخونه بودم و حس کردم صدای کولوچه هام نمیاد. به قول خواهرم که میگه هر وقت صدای بچه ها نمیاد بدون دارن یه خرابکاری می کنن و یه دسته گلی به آب میدن. خلاصه رفتم دیدم زیر میز غذا خوری نشستن و به به. رژ من بیچاره رو برداشتن حسابی به خودشون رسیدن. اگر دختر بودن چه کار می کردن. امان امان که هر چی رژ داشتم به نوبت توسط این ووروجک ها منهدم شده. من کسی بودم که انواع رنگها رو داشتم. اما الان یه دونه هم به زور دارم. البته اصلا اهل آرایشهای زیاد نیستم. فقط دوست داشتم داشته باشم. یه چیزی هم ارمیا قایم کرده بود که دیدم دستمال مرطوبه و می خوان مثلا آثار جرم رو پاک کنن. راستی این هم کاردستی بابا...
19 آذر 1393