ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

روز پدر و باغ پرندگان

اول از همه روز پدر رو به آقاجون گلم و همسر بهتر از جانم تبریک میگم و همیشه دعا می کنم که سایشون بالای سر من و بچه هام باشه و خدا همه باباهای مهربون رو همیشه سالم و زنده نگه داره. آمین. من هم یه کیک کوچولو گرفتم و رفتیم خونه مامانی تا برای مردهامون جشن بگیریم. مامانی که برای همه مردها همچنین ارمیا و ایلمان که مردهای کوچولو هستن هدیه گرفته بود. دستش درد نکنه. جوجه هام کلی ذوق کردن که دیدن مرد هستن. ارمیا گرمش بود و شلوارش درآورده بود و نمی پوشید کادو من به همسری یه گوشی بود و مامانی هم براش عطر گرفته بود. شنبه هم رفتیم باغ پرندگان و بیرون باغ غذامون رو خوردیم تا خوب بگردیم ...
14 ارديبهشت 1394

موزه حیات وحش دارآباد

دیروز جمعه 4 اردیبهشت 94  بعد از صبحانه راه افتادیم و رفتیم موزه حیات وحش دارآباد. هوا انقدر عالی و بهاری بود که آدم کیف می کرد. نهار رو توی راه خوردیم و تا بعد از ظهر ساعت 5 توی محوطه موزه چرخیدیم. خلوت و امن و خوب بود. خیالمون از بابت بچه ها راحت بود. برای خودشون بازی می کردن . همسری همش در حال فیلم گرفتن از بچه ها بود وقتی داخل موزه رفتیم و ارمیا و ایلمان دیدن که حیوونها رو خشک کردن خیلی ناراحت شدن و انقدر سوال کردن که واقعا نمی دونستیم چی بگیم. دلشون برای اونها سوخته بود و اول با ناراحتی نگاهشون می کردن. از چهره ایلمان معلومه. ...
5 ارديبهشت 1394

روزهای سال نو 94

این هم از عکس های عید 94 که با تاخیر فراوان می گذارم. این هم هفت سین مامانی و بلوزهایی که مامانی برای نوه ها خریده بود و اما تولد پرهام که شب عید بود دایی مهدی گل کلی برای هممون کادو خریده بود و همگی ذوق کردیم. خواهر گلم و خانواده خوبش و آقا جونم این هم آقای همسر ...
15 فروردين 1394

جشن عید نوروز مهد

روز 5 شنبه 21 اسفند دعوت داشتیم کانون سمیه برای جشنی که مهد گرفته بود. به ارمیا و ایلمان که خیلی خوش گذشت. البته از 9 صبح شروع میشد و ما 10 رفتیم. جالب بود. زیاد نتونستم عکس بگیرم. همه مامان و باباها هم اومده بودن و من و کولوچه ها هم رفتیم و دوست گلم رنا رو توی محوطه با دختر نازش نهال دیدیم و بعد با هم رفتیم داخل سالن. خاله سمانه عزیز مربی کلاس ارمیا و کسری دوست صمیمی ارمیا توی مهد منتظر بودیم تا همسری بیاد دنبالمون و بچه ها کلی بازی کردن   این هم هفت سین مهد سلمونی عید کولوچه ها. ارمیا صبح با بابا رفته بود و ایلمان رو بعد از ظهر با هم بردیم ...
23 اسفند 1393

آقا ایلمان کاشف

داشتم خونه رو جاروبرقی میکشیدم که دیدم ایلمان بادکنکش رو آورد و روی جارو نگه داشت و با هوای جارو برقی بادکنک که مدت زیادی بالا م.ند و بعد ارمیا وارد عمل شد و بادکنکش رو آورد. خلاصه بابایی هم به دنبالشون ازشون فیلم می گرفت. مثلا داشتم جارو می کردم. ولی کشف ایلمان جالب بود. کولوچه ها ماهی شده بودن و بابایی هم ماهیگیر خدایی کدوم بابایی انقدر خوب با بچه ش بازی میکنه. چشم نخوره. چشم حسودان کور که همش میگن این محمدم که همش داره با بچه هاش بازی میکنه. بهترین همسر دنیاست. خدا رو شکر. پیامبر همیشه با کودکان بازی می کرده. حالا همش از محمد من ایراد بگیرین. بازی ب...
11 اسفند 1393

جوجه هام اومدن اداره کمک مامان

باز هم دولت زحمت کشید و لطف کرد و کمی ارزاق به ما داد و چون نمی تونستم با خودم ببرم خونه تصمیم بر این شد تا چهارشنبه شب با همسری و کولوچه هام بریم اداره و با ماشین بیاریم. به جوجه هام که خیلی خوش گذشت و می خواستن تا صبح بمونن. همکاران خوبم هم که سنگ تموم گذاشتن برشون کیک و میوه آوردن. کولوچه ها انقدر ذوق داشتن که حواسشون به خوردن نبود و بابایی همه خوراکیها رو خورد. ...
6 اسفند 1393

اومدیم با کلی تاخیر

تقریبا 2 هفته پیش خواهری اومد تهران و کلی خوش گذشت. کلی با هم رفتیم خرید و بچه ها با هم بازی کردن و ... کشتی رو داشته باشین. امان از این تبلت. خدا رو شکر ارمیا و ایلمان هنوز به این موهبت انسانی نایل نشدن.ایلمان داشت لیمو امانی می خورد. علی سرش رو بلند نکرد، گفت نــــــــــــه آخه می سوزم. می خواستیم بریم بیرون و دیدم به به ایلمان رژزده به خودش رسیده. ازش که گرفتم ناراحت و گریان می گفت: من می خوام رژ بزنم. این هم یک روز پر از شیطنت تازه ایلمان رو برده بودم دستشویی و تا شلوارش رو پاش کنم، گفت سردمه و ارمیا سریع پتو برا...
3 اسفند 1393

از همه جا

اول بگم که دیروز صبح آقا جون گلم رفت کربلا. یه کمی نگرانم. ایشالله به سلامتی برگرده و کلی هم بهش خوش بگذره. مامان جونم هم که دست گل به آب داده و افتاده و 2 تا از غضروفهای گاش کنده شده و باید عمل کنه. ارمیا و ایلمان دستش رو می گرفتن تا راه بره. تا می خواست از جاش تکون بخوره ایلمان می گفت: مامانی دستتو بگیرم راه بری؟ مامانی داشت وضو می گرفت: ایلمان تا آشپز خونه بردش و بعد به ارمیا گفت: داداش برو پیش مامانی، اون که برات خوراکی می خره، دوست داره. ایشالله بخیر بگذره و دکترهای دیگه بگن نیازی به عمل نداره. آخه پیش چند تا دکتر دیگه هم باید بره و نظر بگیره. دیروز صبح ایلمان از خواب بیدار شد و صدام زد و رفتم تا بغلش کنم و بیارمش بیرون....
18 بهمن 1393